آجیل امام
- شناسه خبر: 24998
- تاریخ و زمان ارسال: 5 آذر 1404 - 16:07
- نویسنده: bf_admin
تبریز- پایگاه خبری بامداد فردا- کار بسته بندی طول کشید، عصر که خانم ها به خانه می رفتند گفتم؛ «برین خونه به بچه و همسر و زندگی تان برسید و شام را بدین، بعد شام بیایید کار را تمام کنیم و صبح تحویل دهیم»، کارمان پس از شام تا ساعت سه بامداد طول کشید اما تمام شد.

به گزارش پایگاه خبری بامداد فردا، به نقل از خبرگزاری بسیج، رقیه غلامی؛ وقتی پیام رهبر انقلاب به کنگره هفت هزار زن شهید در ۱۵ اسفند ۱۳۹۱ را می خوانیم ایشان در آن از زن ایرانی به عنوان الگوی سوم نام میبرند، زنانی که نقش آن ها علاوه بر مادری در اجتماع نیز پررنگ است، زنانی که در اطراف خودمان کم از آن ها سراغ نداریم، زنانی که در دوران دفاع مقدس نیز نقش آفرینی کردند.
خانم محبوبه دلامیز از آن دسته زنانی است که در تاریخ دفاع مقدس و از تبریز در ردیف همین الگوی سوم زن ایرانی قرار می گیرد و علاوه بر کانون خانواده، در مسجد نیز نقش محوری ایفا می کند.
روایتی که می خوانید روایت این بانوی توانمند و نقش آفرین در گفت و گو با خبرگزاری بسیج است و برای اینکه دست خوش تغییرات تنظیم خبری نشود بدون قالب های خبری تقدیم مخاطبان می شود؛
سال ۱۳۳۵ در محله نوبهار باغمیشه قدیم به دنیا آمدم، پدرم سنگ بر و مادرم خانه دار بود، شش خواهر و سه برادر داشتم و من فرزند اول خانواده بودم، دوران کودکی ام به خاطر نبود فضای آموزشی کافی و شرایط آن روزگار به جای تحصیل در کمک به مادرم و خانواده گذشت.
چون فرزند بزرگ خانواده بودم علاوه بر کمک مادرم در خانه داری، بیشتر خرید نان و خواربار از مغازه با من بود. آن زمان آب لوله کشی نبود و کار شستشوی ظرف و لباس بیشتر در چشمه و یا از طریق آب چاه که می کشیدیم ممکن بود و در این خصوص هم کمک حال و یار مادرم بودم.
پس از گذشت زمان و پا گذاشتن به دوره نوجوانی، سیزده ساله بودم که با پسر همسایه مان که خیاط بود ازدواج کردم و پس از دوسال یعنی تا پانزده سالگی ام که شیرینی خورده هم بودیم، عروسی کرده و زندگی مشترکم را آغاز کردم.
دوران ما زندگی ها ساده بود و مانند امروز همه وسایل و امکانات مهیا و در دسترس نبود و برای داشتن یک زندگی موفق باید صبر و سازش داشتیم و خدا را شکر با وجود همه سختی ها، با همسرم زندگی خوبی را تجربه می کردیم تا اینکه وقتی هفده سال داشتم خدا اولین فرزندم را که پسر بود به ما عطا کرد.
همسرم مرد خوبی بود و به کار خیاطی اشتغال داشت، من هم مانند همه سرگرم کار خانه داری و بچه داری شدم تا اینکه زمزمه های انقلاب و تظاهرات را از مسجد محل مان «کلانتر» که برای نماز آن جا می رفتیم شنیدیم.
همراه دوستان و خانواده در بیشتر تظاهرات ضد شاهنشاهی شرکت می کردیم، در یکی از روزها که از تظاهرات برمی گشتیم روبروی محله ما مرکزی بود که از بچه های بی سرپرست و ناتوان نگهداری می کردند، کادر آن مرکز به انقلابی ها توهین کرد.
رفتم از خانه نیمه کاره خودمان که هنوز کار ساخت آن تمام نشده بود، تکه های آجر داخل کیسه ای جمع کرده، آوردم و همراه چند نفر از خانم ها با آجر پاره ها شیشه های بیرون آن مرکز را شکستیم، کادر آنجا با بیان اینکه گزارش دادیم خواستند ما را ترسانده و تهدید کنند ولی ما انگار نه انگار که کاری کرده باشیم، ابستادیم و اعلام کردیم اینجا هستیم به هر کجا می خواهید گزارش دهید، مدتی صبر کردیم و دیدیم خبری نشد از هم جدا شده و به خانه های خودمان رفتیم.
به این ترتیب خودمان را در اعتراض به حکومت پهلوی مکلف و بر اساس آن در تظاهراتی که در تبریز شکل می گرفت شرکت داشتیم و با وجود سه بچه همچنان در مسجد محل همچنان فعال بودم، تا اینکه شاه فرار کرد و پس از دو هفته از آن، امام آمد.
روز آمدن امام خمینی(ره) همه خوشحال بودند و ما لحظه ورود امام را از طریق تلویزیون که آن زمان سیاه و سفید آن را داشتیم و اغلب خانواده ها نداشتند، تماشا کردیم.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی تازه مردم می خواستند طعم شیرین زندگی را بچشند که منافقان در نقاط مختلف نیروهای انقلابی را اذیت و حتی ترور می کردند.
در روزی از روزها داشتم به خانه برمی گشتم دیدم جوانی در حال فرار و نفس زنان از جلوی خانه می گذرد، در را باز کردم و پناهش دادم، غرق عرق بود و تند تند نفس می زد، دیدم از جوانان فعال مسجد خودمان است، رفتم از داخل خانه هندوانه آوردم و به آن جوان دادم، گفتم بخورید تا حال تان سر جای خود بیاید، اوضاع آرام شد می روید، بعد از سال ها آن جوان هر وقت مرا می دید آن اتفاق را تعریف می کرد و می گفت شما به داد من رسیدید اگر شما نبودید معلوم نبود چه بر سر من می آمد.
ترور شخصیت ها و نیروهای انقلابی همچنان هر روز به بهانه های مختلف توسط منافقان انجام می شد و ترور شهید مدنی هم جزو همین برنامه های دشمنان و منافقان بود.
روز ترور شهید مدنی، خانوادگی به همراه تعدادی از دوستان با یک مبنی بوس برای درو کردن گندم روستائیان رفته بودیم. درو کردن محصولات کشاورزان تنگدست از جمله اقدامات بسیج سازندگی بود و ما هم روزهای جمعه به روستاها می رفتیم، ظهرها هم به نماز جمعه برمی گشتیم.
تازه از روستا به نمازجمعه برگشته بودیم، همراه چند نفر از خانم ها برای وضو رفتیم. تا رسیدن ما آیت الله شهید مدنی نماز جمعه را شروع کرد و ما هم اقتدا کردیم.
دو رکعت نمازجمعه که تمام می شد معمولا آیت الله شهید مدنی دو رکعت نماز می خواند، موقع خواندن نماز یک نفر خودش را به ایشان رسانده و با آغوش گرفتن آیت الله را به شهادت رساندند. غوغایی در میدان نماز به پا بود، انگار طوفان شد، جانمازها به آسمان برخاستند.
هنوز شرارت های منافقان ادامه داشت که عراق به ایران حمله کرد و با هجوم به شهر های جنوبی بسیاری از مردم آن شهرها خانه و عزیزان خود را از دست دادند و به دیگر شهرها پناه بردند.
در یکی از روزها از سپاه زنگ زدند و گفتند اگر مقداری پارچه و پشم بدهیم می توانید برای جنگ زدگان لحاف بدوزید، با کمال میل پذیرفته و خانم راضیه حافظ قرآن را که از دوستان نزدیکم بود و از زمان انقلاب باهم دوست بودیم و بعدها پسرش هم شهید شد، در جریان گذاشتم.
باهم به بانوان دیگر هم که در مسجد فعالیت داشتند اطلاع دادیم، پارچه، پشم و نخ برای دوخت را که آوردند، مسجد را آماده و حتی نماز جماعت آقایان را هم به خاطر اینکه از همه فضای مسجد استفاده کنیم تعطیل کردیم.
لحاف ها که آماده شدند با همان دوستم راضیه خانم به فکر افتادیم که این لحاف ها بدون رویه و آستر که نمی شود، به بزازی که آشنایی داشتیم رفتیم و جریان را گفتیم و از او مقداری برای آستری لحاف ها پارچه گرفتیم و قرار شد مبلغ پارچه ها را به صورت قسطی پرداخت کنیم.
بزاز قبول کرد و خودش نیز چند قواره چادری احسان داد که به خانواده های جنگ زده تقدیم کنیم.
لحاف ها را رویه و آستر دوختیم و از باقی مانده پارچه ها، چند نفر از خانم ها که خیاطی بلد بودند لباس برای جنگ زده ها دوختند، پول پارچه های بزازی را سه دوست بودیم پشم می آوردیم برای ریسندگی و مبلغ آن را صرف کار خیر می کردیم، از این طریق پرداختیم.
پس از مدتی چند وانت قند آوردند، مسجد را تمیز و مرتب کرده و پارچه انداختیم و به خانم های فعال مسجد اطلاع دادیم. هرکسی با قند شکن خودش آمد، دور تا دور مسجد و وسط آن خانم ها به ردیف نشسته و قندها را شکستیم و تحویل دادیم.
پس از آن کاموا آوردند برای رزمندگان لباس، شال و کلاه و دستکش بافته شود، به خانم ها اطلاع دادیم. خانم ها هر یک به اقتضای وقت و توانی که داشت از کاموا ها برداشتند تا در منزل ببافند و تحویل دهند، هر یک در ازای چیزی که می خواست ببافد کاموا برد، یکی برای شال و کلاه، یکی برای دستکش، یکی جلیقه و بلوز، پس از پایان کار بافت، لباس ها را تحویل دادند دسته و بسته بندی کرده و تحویل دادیم.
در میان کارهای پشتیبانی از جنگ، در مراسم های مختلف مانند تشییع شهدا و یادواره ها و بزرگداشت شهدا شرکت می کردیم و برای شهدا هم مراسم می گرفتیم، به دیدار مادران و خانواده شهدا می رفتیم.
ولی کار برای رزمندگان به عنوان ستاد پشتیبانی از جنگ، کار دایم ما بود و خانواده ها هم در این راستا ما را همراهی می کردند به طوری که همسرم نیز با دیگر آقایان فعال مسجدی شب ها روبروی مسجد در سنگری که داشتند نوبتی کشیک می ایستادند.
جنگ ادامه داشت و رزمندگان و خانواده های جنگ زده نیازهای مختلفی داشتند برای همین تا جایی که می توانستیم و از ما می خواستند با همه توان آماده خدمت بودیم و کار می کردیم.
در یکی از روزها خواستند برای رزمندگان ترشی درست کنیم، مواد لازم مانند هویج، کلم، سبزی، سرکه و نمک را با تعدادی دبه تحویل گرفتیم، این بار آستین ها را بالا زدیم و مواد ترشی را خرد و داخل دبه ها ریختیم، برای هر پنج دبه ترشی یک گالن سرکه می ریختیم و پس از آن نمک اضافه می کردیم.
درست کردن ترشی با توجه به کار زیادی که داشت چند روز طول کشید و پس از آماده شدن، دبه های ترشی را تحویل مسئولان پشتیبانی دادیم.
هر روز که از کمک به جبهه می گذشت به تعداد خانم ها برای مشارکت در آن اضافه می شد برای همین کارهای محوله را در سریع ترین زمان انجام و تحویل می دادیم.
پس از کمک های متعدد و مختلف، روزی چند گونی آجیل و شکلات برای بسته بندی آوردند، کار را شروع کردیم و چون خوراکی هم بود نمی شد به خانه ها برد و انجام داد، برای همین چند روز طول کشید، عصر یکی از روزها که خانم ها به خانه می رفتند گفتم؛ «برین خونه به بچه و همسر و زندگی تان برسید و شام را بدین، بعد شام بیایید کار را تمام کنیم».
خانم ها طبق وعده پس از شام به مسجد برگشتند و کار بسته بندی تا ساعت سه نصف شب طول کشید ولی تمام شد. خانم ها را همراه راضیه خانم و همسرم با ماشینی که داشتیم بردیم و به منزل شان رساندیم و به خانه خودمان برگشتیم.
هر صبح معمولا اخبار را گوش می دادم و بعد صبحانه خورده و به مسجد می رفتم و آن روز هم رادیو روشن بود گوینده اخبار گفت؛ امام خمینی(ره) شب برای رزمندگان آجیل بسته بندی کرده است.(*)
با شنیدن این حرف در پوست خودم نمی گنجیدم با خودم گفتم کمک های ما همزمان با کار امام بوده و این نشانه خوبی است. به مسجد رفتم که بسته بندی ها را به آقایان ستاد تحویل دهم، خانم ها که آمدند گفتم مژده بدهید که کار بسته بندی دیشب ما با کار امام برای جبهه ها همزمان بوده و این یعنی همزمان باهم برای رزمندگان کمک کردیم.
پس از گذشت مدت ها کمک به جبهه، روزی از روزها خواستند مربا درست کنیم با اعلام آمادگی برای این کار، چند گاز پلوپز، کپسول گاز، قابلمه بزرگ، تشت، آبکش و کلی وسایل ریز و درشت دیگر از قبیل ملاقه و رنده و … نیاز بود.
بسیاری از وسایل های بزرگ را خودم در خانه داشتم، آماده کردم و به مسجد بردیم، باقی خانم ها هم با اطلاع از برنامه و رسیدن هویج مانند سابق پای کار آمدند و هویج ها پوست کنده و رنده شدند.
دیگ ها روی پلوپزها آماده برای پختن مربای هویج، کلی انرژی و زمان می خواست و همه این ها با وجود خانم ها و اخلاص آن ها راحت بود.
مرباها را پختیم و آماده کردیم تا سرد شوند و وسایل برای بسته بندی برسد، شب شد و ناچار مرباها را داخل دیگ، قابلمه و تشت ها گذاشتیم حیاط مسجد و به خانه های خودمان رفتیم.
فردا صبح با راضیه خانم راهی مسجد شدیم، تا در حیاط مسجد را باز کردیم، دیدیم همه جا و روی وسایل سیاه دیده می شود، صحنه ای ترسناک بود، متوجه شدم زنبورها مانند لایه ای همه جا را گرفتند.
راضیه خانم گفت؛ الان چه کار کنیم؟
نزدیکی مسجد نجاری بود، پسرم را فرستادم چند تکه چوب بگیرد، آن ها را آتش بزنیم. چوب ها را موفق نشدیم به صورت کامل آن ها را آتش بزنیم، به پسرم گفتم برو از خانه جارو را بیاور. جارو را آتش زدم و در را باز کردم و انداختم داخل حیاط تا با دود ناشی از آن زنبورها فرار کنند.
با راضیه خانم پشت در مسجد منتظر شدیم تا اینکه زنبورها پرواز کردند و رفتند. وارد حیاط مسجد و دست به کار شدیم، هنوز تعدادی از زنبورها روی ظرف ها گیر افتاده بودند.
دست هایم را با ریکا شستم و داخل یک تشت آب ریختم و بعد با دو دستم زنبورها را از روی مرباها جدا کرده و داخل تشت شستم و بعد از شتشو روی زمین پراکنده کردم، خشک که شدند پرواز کردند و رفتند.
به این ترتیب مرباها را تمیز، آماده و بسته بندی کردیم، آمدند و تحویل گرفتند.
روزها به همین منوال در کمک به جبهه و برنامه های فرهنگی، آموزشی و بزرگداشت شهدا می گذشت به طوری که جزوی از برنامه های زندگی مان شده بود و پس از انجام کار خانه و بچه داری هر روز چند ساعتی به همین کارها اختصاص یافته بود و در شرایط خاص چند ساعت به یک روز و چند روز می رسید و در انجام همه این امور همسرم یاری می کرد و خودش نیز پای کار بود و کمک می رساند.
روزها گذشت تا اینکه خبر رسید پسر مسئول قسمت برادران مسجد شهید شده است، پس از مراسم تشییع و ترحیم، یک روز با خانم ها جلسه داشتیم گفتند برای پسر ایشان بزرگداشت بگیریم و احسان بدهیم.
من قبول نکردم و گفتم پسر چند نفر از فعالان مسجد شهید شده و جنگ هم تمام نشده و چه بسا شهدای دیگری هم از خانواده مسجدی ها داشته باشیم نمی توان بین آن ها فرق گذاشت، همه شهدا برای ما عزیز هستند، فردا خانواده شهدا دلخور می شوند که خون شهید آن ها رنگین تر از شهید ما بوده، خداحافظی کردم و به سمت خانه راهی شدم.
نزدیک خانه بودم یادم افتاد دو روز بعد اربعین است و فکری به ذهنم رسید فوری خودم را به مسجد رساندم و گفتم دو روز بعد اربعین است اگر موافق هستید احسان مان برای اربعین و همه شهدا باشد و خانواده های شهدای مسجد و فعالان مسجدی را دعوت کنیم این طوری فرقی هم بین شهدا قایل نیستیم اگر موافق نباشید نظر من همان صحبت قبلی است.
با این نظر من همه موافقت کردند و همه دست به کار شدند و دیگ احسان به راه انداختیم و همه خانواده های شهدا را هم دعوت کردیم.
از آن سال تا زمان کرونا یک دیگ، ۱۷ دیگ و قابلمه شد و کنار آن نیز به پیشنهاد همسرم حلوا نیز می پختیم و همه خانواده های شهدا و مردم را هم به مراسم دعوت و باقی غذاها را هم بین مردم توزیع می کردیم.
در زمان کرونا هم مانند همه مسجدی ها آستین ها را بالا زدیم و هر کمکی که از دست مان برآمد با کمک جوانان انجام دادیم بهرحال ما عمری پشت سر گذاشتیم و امروز باید جوانان میدان دار باشند ولی همچنان در کنارشان هستیم.
* زهرا مصطفوی؛ دختر امام خمینی(ره) در خاطرات خود از روزهای دفاع مقدس اینگونه تعریف می کند: دور هم نشسته و برای رزمندگان آجیل بسته بندی می کردیم که آقا از راه رسیده و کنار ما نشستند و شروع کردند به بسته بندی کردن آجیل.
من از ایشان خواستم تا برای رزمنده ها بنویسیم که این بسته ها به وسیله آقا پر شده تا مایه خوشحالی بیشتر آنها را فراهم کنیم که قبول نکرده و گفتند: نه، نمی خواهد.
برگرفته از کتاب گل های باغ خاطره
ارسال دیدگاه
نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد