گفت‌وگو با بانویی که دوباره زندگی ساخت، از برگشت چک‌ها تا کارآفرینی
گفت‌وگو با بانویی که دوباره زندگی ساخت، از برگشت چک‌ها تا کارآفرینی

تبریز-پایگاه خبری بامدادفردا-دختر نوجوانی که از پارچه‌های دورریز مادر برای عروسکش لباس می‌دوخت فکر نمی‌کرد بازی روزگار گره در زندگی‌اش بیندازد و زمانی که از همه‌جا ناامید شد خدا به رویش لبخند زده و بگوید جبران می‌کنم. حالا او واسطه خدا برای روزی رساندن به ۲۵ بانوی سرپرست خانوار است.

به گزارش پایگاه خبری بامدادفردا، به نقل از فارس، معصومه درخشان: به اندازه تک تک آدم های روی زمین قصه زندگی وجود دارد که هیچکدام شبیه همدیگر نیست.برای شنیدن قصه زندگی یکی از همین آدم ها به شهرستان سردرود می روم.در کوی مسجد سردرود دو پسر نوجوان با هم حرف می زنند.آقا پسرها شما خانم امیری رامی شناسید؟ یکی از آنها با بی میلی و اخم کردن شانه هایش را بالا می اندازد نه نمی شناسم. انگار بدموقع مزاحم حرف زدنش شده بودم. آن یکی پسر نوجوان با دست به اول کوچه اشاره می کند”خانم خیلی جلوتر آمدی آن ساختمان بلند با شیشه های سکوریت را می بینی بغل آن ساختمان کارگاه خانم امیری است.” راه آمده را برمی گردم همین که زنگ کارگاه را می زنم خانم ساناز امیری مدیر کارگاه تولیدی پوشاک به استقبالم می آید.
بعد از سلام و احوالپرسی دوستانه، می‌پرسم اول کجا برویم و او با لبخند می‌گوید”این کارگاه تولیدی شامل یک سالن برش‌کاری، سالن دوخت‌ودوز و سالن اتوکشی و بسته‌بندی است.”به سالن برش‌کاری می‌رویم، اینجا روی میز بزرگ برش‌کاری طاقه‌های خوش‌رنگ پارچه روی هم پهن شده‌اند. دستی به طاقه‌های چهاررنگ مخملین آبی، زرد، قرمز و سبز می‌کشد”فقط خدا می‌داند برای اینکه طاقه‌های پارچه به روی این میز برسند چقدر سختی دیدم، زحمت کشیدم، چقدر جان کندم. حالا خدا رو شکر روسفید هستم”.

درس حرفه و فن مرا خیاط کرد

نگاهش را در نگاهم گره می‌زند و می‌پرسد مادر شما هم از آن چرخ‌خیاطی مشکی داشت؟ بله هنوز هم داریم. ادامه می‌دهد” مادر منم از آن چرخ‌خیاطی سیاه داشت و کمی خیاطی بلد بود.پیش مادر می‌نشستم و به بریدن پارچه و دوختن آن با چرخ نگاه می‌کردم. کم‌کم توانستم با پارچه‌هایی که مادر دور می‌انداخت برای عروسکم لباس بدوزم. برای او یادگرفتن ریزه‌کاری های خیاطی جذاب و شیرین بود به‌طوری که در سن نوجوانی برای مادربزرگش یک پیراهن دوخت که تحسین همگان را در پی داشت.با اینکه جزء دانش‌آموزان ممتاز مدرسه بود دنبال علاقه‌اش رفت و در دبیرستان رشته خیاطی را انتخاب کرد.”آن موقع درس حرفه‌وفن داشتیم این درس علاقه مرا به خیاطی خیلی بیشتر کرد.مدرسه ما فقط یک چرخ‌خیاطی سیاه داشت و دانش‌آموزان مجبور بودند به‌نوبت تکالیف خیاطی را انجام دهند ولی من با همان چرخ سیاه مادرم لباس‌هایی که خانم معلم گفته بود را می‌دوختم و از این کار لذت می‌بردم”.ورود به سن ۱۵ سالگی و مقطع دبیرستان سرآغاز زندگی جدیدی برای او بود” در روستای ما ( کردکندی بستان‌آباد) دخترها زود ازدواج می‌کردند من هم در سن ۱۵ سالگی با هزاران امید و آرزو پای سفره عقد نشستم و به پسر جوانی بله گفتم. دوران نامزدی ما سه سال طول کشید. درسم را ادامه دادم و بعد از گرفتن دیپلم زندگی مشترک را در تبربز آغاز کردیم.

۹۰ هزار تومان؛ اولین دستمزد

یک سال بعد با اینکه برای پسرم باردار بودم در کلاس خیاطی پیشرفته شرکت کردم بعد از آن همسرم یک چرخ گل‌دوزی خرید. خرید چرخ باعث شد آموزش گل‌دوزی را یاد بگیرم تا از تمام ظرفیت چرخ جدیدم استفاده کنم.هرزمان که حرف‌هایش را ادامه می‌دهد از روی الگو پارچه‌ها را برش می‌زند” پسرم یک‌ساله شده بود برای بار دوم باردار شدم و این بار خدا یک دختر به من هدیه داد. من مهارت و تخصص خیاطی داشتم ولی هنوز کارگاه نداشتم به کارگاه‌های تولیدی زیادی رفتم یک کارگاه خیاطی پیدا کرده و مشغول کار شدم. با اینکه سری‌دوزی کارنکرده بودم ولی به‌سرعت یاد گرفتم و کارم را خوب انجام دادم صاحب کارم ۹۰ هزار تومان به من حقوق داد به‌اندازه همان مبلغی که به بقیه کارکنانش می‌داد.چند ماهی آنجا کار کردم. نگهداری از بچه‌ها همراه با کارکردن در بیرون سخت بود مجبور شدم کارکردن در بیرون را تعطیل کنم. دوستم خانم همدانی گفت برای اینکه هم بتوانی کارکنی هم به بچه‌ها برسی، می‌توانی بروی و از کارگاه آقای سوداگر پارچه برش زده بیاوری و در خانه کارکنی.

پارچه نخر، هیچی نمی دوزم

پیش آقای سوداگر رفتم در کارگاه او ساق پا و کمربند پشمی از پشم شتر می‌دوختند. او قبول کرد من کار را بیاورم در خانه بدوزم.کار آنها فصلی بود و در زمستان کار می‌کرد. بقیه ماه‌ها بیکار بودم این بار همسرم پیشنهاد جدیدی مطرح کرد و گفت” تو که تخصص خیاطی داری بیا برای خودمان کار کنیم. تو بدوز من بازاریابی کرده و می‌فروشم”.باتوجه‌به روحیه‌ای که همسرم داشت می‌دانستم از عهده بازاریابی و فروش برنمی‌آید. پیشنهادش را قبول نکردم ولی او هی اصرار کرد.سال ۱۳۹۰ یا ۹۱ بود با پول آن زمان به مبلغ ۱۶ میلیون تومان به‌صورت قسطی و با دادن چک،چند طاقه پارچه خرید.پارچه‌ها برای دوخت شلوار زنانه بود من شلوار دوختم ولی او نتوانست بفروشد.‌ روزها پشت‌سرهم می‌گذشتند و موعد چک‌ها می‌رسید. اولین و دومین چک برگشت خورد. طلبکارها دم در می‌آمدند و ما را تهدید می‌کردند به آنها التماس می‌می‌کردم چند روزی مهلت بدهند. مجبور بودیم هرطوری‌شده پول پارچه‌ها را بدهیم از همه قرض گرفتیم یک و نیم‌سال طول کشید و من شبانه‌روزی کار کردم تا توانستم پول چک‌ها را که از دوست و آشنا قرض کرده بودیم تسویه کنیم. به شوهرم گفتم پارچه نخر من دیگر چیزی نمی‌دوزم.

روزهای تلخ زندگی

او گوشش به حرف‌های من بدهکار نبود هی پارچه می‌خرید و فقط برای من بدهی بالا می‌آورد. هر چقدر می‌گفتم پارچه نخر وقتی نمی‌توانی این همه شلوار را بفروشی چرا دوباره پارچه می‌خری. فقط می‌گفت بدوز، بدوز. شوهرم به این کار عادت کرده بود سری بعد خواست با دوستش کار فروش موبایل را شروع کند. مقداری لوازم‌خانگی و طلای قسطی خرید و به‌صورت نقد فروخت تا با پول آن موبایل خریدوفروش کند. پول‌های نقد را به‌حساب دوستش واریز کرد و دوست نارفیقش پول‌ها را برداشت و رفت و دوباره من ماندم و ۱۲ میلیون تومان بدهی جدید که باید دوباره صبح تا شب‌کار می‌کردم و این بدهی را تسویه می‌کردم. بدهی‌های شوهرم زندگی را برای من و بچه‌هایم تلخ کرده بود.هر روز بدهی جدید برای کاری که نکرده بودم یا جنسی که نخریده بودم ولی باید آنها را صاف می‌کردم.طلبکارها در خانه آمده و به من توهین و ناسزا کرده و می‌گفتند باید بدهی‌های شوهرت را بدهی و الا شکایت می‌کنیم و باید بروی زندان.این رفتار شوهرم را دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم.

فقر و بیکاری ادامه دارد

اختلاف‌نظرهای ما خیلی بیشتر شد. ادامه زندگی با این شرایط خیلی سخت و غیرقابل‌ تحمل شده بود از شوهرم جدا شدم.من ماندم با دو بچه هفت و هشت‌ساله و زندگی که ازهم‌پاشیده بود. احساس می‌کردم دنیا دیگر تمام شده و به آخر خط رسیدم. دوباره باید از صفر شروع می‌کردم.در طی چند سالی که بدهی‌های شوهرم را پرداخت می‌کردم هیچ پولی برای خودم باقی نمانده بود. شب‌های زیادی با شکم‌گرسنه سر روی بالش می‌گذاشتیم.هیچ‌وقت یادم نمی‌رود یک روز با خواهرم رفتیم چهارشنبه‌بازار خواهرم کلی خوردنی خریده بود ولی من توان خرید نداشتم. همش در دلم خداخدا می‌کردم بچه‌هایم خریدهای خواهرم را نبینند مبادا دلشان بخواهد من هم بخرم و من نمی‌توانستم. دوباره مجبور شدم به کارگاه‌ها و تولیدی‌ها بروم. این بار دست دخترم زهرای هفت‌ساله را گرفته و از صبح از این خیابان به آن خیابان از این تولیدی به آن تولیدی می‌رفتم. معمولاً تولیدی‌های پوشاک در داخل ساختمان‌های قدیمی و راهروهای تودرتو و کم‌عرض و کمی تاریک بودند.می‌گفتم می‌خواهم کار کنم خیلی از صاحب مغازه‌ها می‌گفتند کار نداریم، بعضی‌ها هم می‌گفتند کار داریم به شرطی که اینجا در مغازه کارکنی. می‌گفتم بچه کوچک دارم نمی‌توانم در خانه بگذارم و بیایم. کارها را ببرم خانه بدوزم بیاورم ولی قبول نمی‌کردند. گاهی وقت‌ها نگاه‌کردنشان اذیتم می‌کرد. یادم است بعد از اینکه چند هفته دنبال کار گشتم و نتیجه‌ای نگرفتم باوجوداینکه نمی‌خواستم دخترم زهرا ناراحتیم را ببیند ولی آن‌قدر بغض‌کرده بودم که بی‌اختیار روی پله‌های بازار ۲۹ بهمن تبریز نشستم و مثل مادرمرده‌ها گریه کردم.

لبخند خدا

با تعریف‌کردن آن روزها چشم‌هایش به اشک می‌نشیند، نگاهش را از نگاهم می‌گیرد. مدام پلک می‌زند تا قطره اشکی نیافتد. برای اینکه تغییری در حالمان ایجاد شود پیشنهاد می‌کنم به سالن دوخت‌ودوز برویم.به طبقه پایین می‌رویم. اینجا خانم‌ها در سالنی پشت چرخ‌های خیاطی نشسته و تندتند شلوارک مردانه می‌دوزند. خانم‌ها خوشامد می‌گویند. یکی از آنها پارچه‌هایی که وسط سالن ریخته جابه‌جا می‌کند. خانم دیگری تا متوجه می‌شود مهمان دارند با یک سینی چای به سالن بر می‌گردد. اجازه می‌خواهم عکس بگیرم و آنها برای عکاسی پایه‌اند.حتی یکی از آنها می‌گوید اگر نور چراغ اذیت می‌کند خاموش کنم تا عکس خوبی بگیرید. خانم امیری به خانم‌ها خسته نباشید می‌گوید و پشت یکی از چرخ‌ها می‌نشیند.پارچه‌هایی که از روی الگو برش زده شده‌اند را برمی‌دارد و شروع به دوختن می‌کند. خانمی وارد سالن شده و او را ” خانم جون” صدا کرده و می‌گوید، بسته‌بندی‌های امروز تمام شده می‌توانم بروم. با همدیگر خداحافظی می‌کنند. از شنیدن عبارت” خانم جون ” تعجب می‌کنم.خانم امیری که متوجه تعجبم شده است می‌گوید، اینجا خانم‌ها به من لطف دارند و خیلی صمیمانه ما اینجا یک خانواده‌ایم. خُب خانم جون من حاضرم ادامه داستان زندگی شما رو بشنوم. همان‌طور که پشت میز نشسته و پارچه‌های برش خورده را می‌دوزد ادامه می‌دهد، به خودم و آینده بچه‌ها فکر می‌کردم. بچه‌هایم گرسنه بودند باید هرطورشده کار پیدا می‌کردم. اینجا بود که خدا به رویم لبخند زد و به دلم انداخت به صاحب کاری که چندین سال قبل با او کار می‌کردم زنگ بزنم. سریع به خانه آمدم با سختی زیاد شماره‌تلفنش را پیدا کرده و زنگ زدم.

کارفرما گفت کارت عالیه

گفتم آقای سوداگر من مدتی هست بیکار شدم و زندگی خیلی سختی دارم آیا در کارگاه شما می‌توانم کار کنم.هر کاری باشد انجام می‌دهم او هم گفت بله بیا صحبت کنیم. به کارگاه آقای سوداگر رفتم و پارچه‌های برش زده گرفتم آوردم خانه کار کردم. دو، سه سال به همین روش در خانه کار کردم. از ساعت ۶ صبح تا ۱۲ شب‌کار می‌کردم تا کمی زندگی‌ام سروسامان بگیرد.ساعات زیاد کردن این بار به درس‌ومشق بچه‌هایم لطمه زد. خانم معلم دخترم یک روز مرا به مدرسه دعوت کرد و گفت درس دخترت خیلی افت کرده با اینکه دوستان همسن دخترت جمله‌بندی کرده و می‌خوانند ولی دختر تو هنوز الفبا را خوب یاد نگرفته است. فهمیدن این موضوع که چقدر دخترم از درس‌ومشق عقب‌افتاده مرا به‌شدت ناراحت کرد. برای جبران عقب‌ماندگی درسی دخترم تصمیم گرفتم یک نفر همکار پیش خود بیاورم تا دوتایی باهم کار کنیم تا من کمی به درس‌ومشق بچه‌هایم برسم. من و دوستم فریبا هر روز ۸۰۰ عدد ساق پا از جنس پشم شتری می‌دوختیم و به کارفرما تحویل می‌دادیم. آقای سوداگر در کارگاه خودش چند نفر کارگر داشت وقتی دید ما دونفری روزانه ۸۰۰ عدد و به عبارتی ۴۰۰ جفت ساق پا می‌دوزیم ولی کارگرها در کارگاه با تعداد زیاد روزانه ۲۰۰ جفت می‌دوزند تصمیم گرفت نوع کار کارگاهش را تغییر دهد. یک روز به من گفت می‌خواهم نوع کار کارگاهم را عوض کنم شما می‌توانی آن را اداره کنی؟ من هم گفتم بله چرا نمی‌توانم. تأکید کرد می‌خواهم کار کارگاه را به دوخت شلوار و شلوارک مردانه عوض کنم. باید حواست باشد الگوی جلو و پشت شلوارک باهم فرق می‌کند می توانی بر عهده بگیری؟ گفتم کار اصلی من خیاطی است اگر می‌خواهید یک نمونه برایتان بدوزم و بیاورم. نمونه که برایش بردم خیلی پسندید و گفت کارت عالیه.

کارگاه رونق می‌گیرد

آقای سوداگر وقتی کار را پسندید ۱۱ طاقه پارچه برایم آورد. این اولین سفارشی بود که به طور عمده خدا برایم جور کرد. برای دوختن ۱۱ طاقه پارچه باید یک مغازه به‌عنوان کارگاه اجاره می‌کردم ولی هزینه اجاره‌خانه و کارگاه در تبریز زیاد بود.نمی‌توانستم هزینه آن را پرداخت کنم. خواهرم گفت در سردرود هزینه اجاره‌ها کمتر است بیا اینجا کارگاه اجاره کن. پیشنهادش معقول بود آمدم سردرود و این کارگاه را اجاره کردم.در تمام این سال‌هایی که در خانه یا کارگاه تولیدی کارکرده بودم چرخ‌خیاطی، زیگزال‌دوز، میان دوز و راسته‌دوز خریده بودم. یک سال با این چرخ‌ها کار کردم.چرخ‌ها عمرشان را کرده و فرسوده شده بودند، در این کارگاه به نیروی کار بیشتری نیاز داشتم تا سفارش‌هایی که گرفته بودم هرچه زودتر دوخته شود. کم‌کم چند نفر از خانم‌هایی که سرپرست خانواده بودند برای کار به کارگاه آمدند و مشغول به کار شدند. با زیادشدن سفارش‌ها تعداد خانم‌ها هم‌افزایش پیدا کرد.

واسطه خدا برای روزی رساندن به ۲۵ بانوی سرپرست خانوار

حالا زیرچشمی خانم‌ها را می‌شمارم تعدادشان به ۱۸، ۱۹ نفر می‌رسد. برای دانستن آمار دقیق می‌پرسم تعداد خانم‌ها چند نفر است؟ تعداد خانم‌هایی که در سه سالن برش‌کاری،‌ دوخت‌ودوز و اتوکاری و بسته‌بندی کار می‌کنند به ۲۵ نفر می‌رسد. پنج نفر از این خانم‌ها به علت داشتن فرزند کوچک یا بیمار در خانه کار می‌کنند ولی بقیه حضوری در کارگاه کار می‌کنند.
اولین دستمزدی که به همکارتان دادید چه حسی داشتید؟ اولین خانمی که برای کارکردن آمد فریبا خانم بود. من به‌سختی و تحمل هزاران مشکل و مصیبت دوباره سرپا ایستاده بودم از اینکه می‌توانستم باعث کسب روزی یک نفر دیگر باشم خوشحالی خاصی داشتم. او از خوشحالی چشم‌هایش هم می‌خندید. سال ۱۳۹۱ یا ۹۲ بود فکر کنم دستمزد او ۲۰۰ هزارتومان بود. فقط می‌گفتم خدایا هیچ‌چیزی برای خودم هم نمانده باشد مهم نیست فقط دستمزد او را بتوانم پرداخت کنم فعلاً کافی است. از اینکه لطف خدا شامل حالم شده و چند نفر می‌توانند از این کارگاه روزی حلال کسب کنند، خوشحال بودم.

در به در به دنبال وام برای تجهیز کارگاه

چرخ‌های کارکرده و فرسوده بازدهی کارگاه را کمتر کرده بود خانم امیری دربه‌در دنبال گرفتن وام بود که بتواند با آن چرخ‌خیاطی جدید بخرد. “دوستم خانم همدانی گفت می‌توانی بروی از کمیته امداد وام بگیری و با خرید چرخ‌های جدید کارت را توسعه دهی. صبح اول وقت در تبریز به کمیته امداد رفتم و موضوع را مطرح کردم.مسؤولان کمیته امداد گفتند اول باید از کارگاه شما بازدید کنیم و دوم اینکه تعدادی از مددجویان کمیته امداد در کارگاه شما مشغول به کار شوند. پیشنهاد آنها را قبول کردم. بعد از اینکه از کارگاه بازدید کردند سال ۱۳۹۹ مبلغ ۵۰ میلیون تومان، سال ۱۴۰۰ هم مبلغ ۵۰ میلیون تومان از کمیته امداد و سال ۱۴۰۱ مبلغ ۱۹۰ میلیون تومان از صندوق کارآفرینی وام گرفتم که کمیته امداد معرفی کرده بود. با گرفتن وام چرخ‌های جدید گرفتم و مشکل تجهیز کارگاه و فرسودگی چرخ‌های خیاطی برطرف شد.
خانم امیری پیشنهاد می‌کند به سالن اتوکشی و بسته‌بندی برویم. در این سالن خانم صفیه مغنی زاده مشغول اتوکشیدن به شلوارک‌ها است تا وارد سالن می‌شویم او هم با لب خندان می‌گوید خانم جون ببین اتوکشیدنم را می‌پسندی؟ خانم امیری هم می‌گوید اگر اتوکردنت مورد تأیید نبود که الان اینجا نبودی. حالا سه‌ نفری می‌خندیم.در سالن اتوکاری دو نفر مشغول اتوکشیدن شلوارک‌ها و یک خانم هم شلوارک‌ها را بسته‌بندی کرده و مرتب روی‌هم می‌چیند. چنددقیقه‌ای اینجا می‌نشینیم و خانم امیری حرف‌هایش را ادامه می‌دهد”ما اینجا هر روز چهار طاقه پارچه ۱۰۰ متری برش زده و می‌دوزیم.یعنی روزانه ۴۰۰ عدد شلوار یا شلوارک مردانه تولیدمی شود. ۱۰ عدد چرخ، دو عدد قیچی‌برش، دو عدد اتو داریم. تقریباً تجهیزات ما برای تولید ۴۰۰ عدد شلوارک جوابگو است. ولی اگر مسؤولان کمیته امداد دوباره با درخواست وام من موافقت کنند می‌توان با خرید تجهیزات جدید تعداد بیشتری از بانوان سرپرست خانوار اینجا مشغول به کار شوند.اگر من سرمایه در گردش داشته باشم می‌توانم پارچه را خودم بخرم در این صورت سود بیشتری برای کارگاه می‌ماند و می‌توان دستمزد بیشتری برای خانم‌هایی که اینجا کار می‌کنند در نظر گرفت.

سرپرستی ۲ کودک شکرانه روزهای خوب

حالا خانم امیری دلش به گرمای محبت خانم‌هایی که اینجا مشغول به کار هستند گرم است و از اینکه واسطه خدا برای کسب روزی حلال ۲۵ بانوی سرپرست خانوار است ازته‌دل خدا را شکر می‌کند و مدام ذکر لب‌هایش الحمدلله است.او به شکرانه روزهای خوبی که حالا دارد سرپرستی دو کودک تحت پوشش کمیته امداد را بر عهده گرفته و می گوید این بچه‌ها هیچ فرقی با بچه‌های خودم ندارند.